امشب فرصتي شد تا به عکسهاي قديمي نگاهي بياندازم. به اين که چه بودم و چه شده ام. چه زود همه چيز را فراموش کرده ام. چطور به اين خوي حيواني دچار شده ام؟
علاقه شديد من در زندگي تنها سه چيز بودند. اول فوتبال، دوم کتاب و سوم مدارات الکترونيکي. علاقه به بازي فوتبال، با دو اتفاق ناگوار پشت سر هم که باعث آسيب ديدن دو دستم و بستري شدن در بيمارستان براي مدتي شد، کم کم تبديل به علاقه به تماشاي فوتبال شد. علاقه به بازي کردن با مدارات الکترونيک، تبديل به حرفه و شغل دائمي من شد. اما چه اتفاقي افتاد براي علاقه من به خواندن کتاب؟
به خاطر مي آورم تمام پولي که در ايران داشتم، فقط صرف دو چيز مي شد. بليط اتوبوس عمومي و کتاب. اغلب وقت بيکاري ام را اطراف کتاب فروشي هاي محل زندگيم سپري مي کردم. بيشتر کتابهاي فني و بعضي مواقع هم کتب ديني. البته تا به حال براي خريد کتاب مذهبي هيچ پولي خرج نکرده ام. روزانه چهار تا پنج ساعت در داخل اتوبوسهاي شهري معطل مي شدم. اين وقت هرز را صرف مطالعه مي کردم. آنقدر علاقه به مطالعه و عميق شدن در مطالب داشتم که شپشهاي موجود در موهايم و آنچه در اطراف اتفاق مي افتاد را فراموش مي کردم. مطالب شيريني که از خواندنشان خسته نمي شدم. تنها چيزي که هنوز بعد از گذشت سالها معتقدم در مورد آن با والدينم اختلاف داشتم، نگهداري از کتابهاي خوانده شده و يا در حال خوانده شدن بود. چندين بار من را مجبور کردند اين کتابها را با خودم به اين طرف و آن طرف منتقل کنم. کاري بسيار طاقت فرسا که بدليل اينکه علاقه اي نداشتم کسي به اموال و اسرار شخصي من دست بزند، بايد به تنهايي آن را انجام مي دادم. اما چند عامل باعث شد اين عادت خوب را از دست بدهم.
- ورود کامپيوتر به عنوان بخشي از زندگي روزمره من.
- آواره شدن و از اين شهر به آن شهر رفتن
- گران شدن کتاب و ترجيح دادن به خواندن کتاب در محيط خسته کننده کتابخانه
- از دست دادن انگيزه و روي آوردن به خواندن مقالات و روزنامه هاي بي ارزش
- خريدن موتور سيکلت و عدم استفاده از اتوبوس
با اين که اين عادت خوب را از دست داده ام، اما تفاله اي اين عادت قديمي باقي مانده اند و مانند زباله هاي هسته اي، همواره دردسر سازند. مجبور به ترک ايران شدم. اول قصد داشتم همه کتابها را با آتش نابود کنم و از شر آنها راحت شوم. اما بعد اين تصميم عوض شد. همه کتابها را به اميد روزي که برگردم و با کانتينر با خودم به خارج از کشور منتقل کنم، با دقت و حوصله در جعبه هاي قابل حمل بسته بندي نمودم. درب اتاقم را مهر و موم کردم و به محل تازه براي اقامت موقت آمدم. رفته رفته آب و هواي خارج به من ساخت و علاقه بازگشت به کلي به فراموش شد.
اين چند سال هر بنده خدايي که قصد سفر به مالزي را داشت و قبل از آمدن با مادر من ملاقات مي کرد، سراغ کليد آن اتاق را از من مي گرفت. چرا که مادر نازنين من مي خواست آن اتاق را خالي کند و کاربري تازه اي را براي آن ايجاد کند. از آنجايي که به حساسيت زياد من به آن اتاق به خوبي آگاه بود، هر بار به بهانه اي که مثلاً براي گرفتن کوپن به شماره کارت ملي نياز داريم و يا بايد دفترچه بيمه را باطل کني و ... سعي مي کرد دل من را نرم کند و به کليد آن اتاق دست پيدا کند.
بالاخره بعد از مقاومت چندين ساله از طرف من، مادر مهربان دوست خوبم مهندس محمد علي توفيق به مالزي تشريف آوردند و من نتوانستم به درخواست ايشان جواب منفي بدهم و کليد را دادم تا با خودشان به ايران ببرند. اخيراً مادرم به مالزي آمد و من سراغ کتابها را از او گرفتم و به او يادآوري نمودم که مبادا کسي کتابهايي را که با خون و دل و رنج و مشقت فراوان نگهداري کرده ام دست بزند. اما مادرم گفت ما از خانه اي که تو به ياد داري اسباب کشي کرده ايم، و کتابهاي تو را هم به سختي جابجا کرديم.
هر چند سنت ديرينه را شکست و کتابها بدون حضور من جابجا شد، ولي از شنيدن به رنج افتادن مادرم براي حمل آنها بسيار ناراحت شدم. به خوبي مي دانم که جابجا کردن اين همه جعبه سنگين چقدر سخت است. پس از اين همه سال که تلاش کرد سه فرزندش را به جايي برساند، اينک ديگر فرزندي ندارد که براي انجام کارهاي کوچک در کنار او باشد و به او کمک کند. اين تقدير روزگار است و کسي نمي تواند آن را تغيير دهد.
با اين همه تفاسير، مي خواهم دوباره به عادت قديم رجوع کنم. زندگي ارتجاعي و منزوي از اجتماع را دوباره تجربه کنم. اما اين بار با استفاده از آخرين دست آوردهاي تکنولوژي. کامپيوتر اولين چيزي است که بايد قرباني شود. تا امروز باورم نمي شد اين زبان بسته عامل همه اين تغييرات در زندگي من شده باشد. به زودي آن را نابود مي کنم و با پولش يک موبايل مي خرم. صفحه موبايل بايد آنقدر بزرگ باشد که بتوانم کلمات موجود در صفحات فايل کتابها و مقالات مورد نياز را به راحتي و در هر شرايطي بخوانم. همچنين، بايد قابليت استفاده از نرم افزار ها را به من بدهد، زيرا من ديگر کامپيوتر نخواهم داشت. از اين به بعد کتابخانه و تمام وسايل مورد نياز براي کار روزمره را به راحتي در جيب خودم حمل خواهم نمود و مزاحمتي براي سايرين ايجاد نخواهم کرد. دنيا هر روز براي راحتتر شدن ما در حال تغيير است. ما نيز بايد با ديدن اين تغييرات، تغيير کنيم.