۰۸ اسفند ۱۳۸۸

همه چيز عوض شده

امشب فرصتي شد تا به عکسهاي قديمي نگاهي بياندازم. به اين که چه بودم و چه شده ام. چه زود همه چيز را فراموش کرده ام. چطور به اين خوي حيواني دچار شده ام؟
علاقه شديد من در زندگي تنها سه چيز بودند. اول فوتبال، دوم کتاب و سوم مدارات الکترونيکي. علاقه به بازي فوتبال، با دو اتفاق ناگوار پشت سر هم که باعث آسيب ديدن دو دستم و بستري شدن در بيمارستان براي مدتي شد، کم کم تبديل به علاقه به تماشاي فوتبال شد. علاقه به بازي کردن با مدارات الکترونيک، تبديل به حرفه و شغل دائمي من شد. اما چه اتفاقي افتاد براي علاقه من به خواندن کتاب؟

به خاطر مي آورم تمام پولي که در ايران داشتم، فقط صرف دو چيز مي شد. بليط اتوبوس عمومي و کتاب. اغلب وقت بيکاري ام را اطراف کتاب فروشي هاي محل زندگيم سپري مي کردم. بيشتر کتابهاي فني و بعضي مواقع هم کتب ديني. البته تا به حال براي خريد کتاب مذهبي هيچ پولي خرج نکرده ام. روزانه چهار تا پنج ساعت در داخل اتوبوسهاي شهري معطل مي شدم. اين وقت هرز را صرف مطالعه مي کردم. آنقدر علاقه به مطالعه و عميق شدن در مطالب داشتم که شپشهاي موجود در موهايم و آنچه در اطراف اتفاق مي افتاد را فراموش مي کردم. مطالب شيريني که از خواندنشان خسته نمي شدم. تنها چيزي که هنوز بعد از گذشت سالها معتقدم در مورد آن با والدينم اختلاف داشتم، نگهداري از کتابهاي خوانده شده و يا در حال خوانده شدن بود. چندين بار من را مجبور کردند اين کتابها را با خودم به اين طرف و آن طرف منتقل کنم. کاري بسيار طاقت فرسا که بدليل اينکه علاقه اي نداشتم کسي به اموال و اسرار شخصي من دست بزند، بايد به تنهايي آن را انجام مي دادم. اما چند عامل باعث شد اين عادت خوب را از دست بدهم.
  • ورود کامپيوتر به عنوان بخشي از زندگي روزمره من.
  • آواره شدن و از اين شهر به آن شهر رفتن
  • گران شدن کتاب و ترجيح دادن به خواندن کتاب در محيط خسته کننده کتابخانه
  • از دست دادن انگيزه و روي آوردن به خواندن مقالات و روزنامه هاي بي ارزش
  • خريدن موتور سيکلت و عدم استفاده از اتوبوس
با اين که اين عادت خوب را از دست داده ام، اما تفاله اي اين عادت قديمي باقي مانده اند و مانند زباله هاي هسته اي، همواره دردسر سازند. مجبور به ترک ايران شدم. اول قصد داشتم همه کتابها را با آتش نابود کنم و از شر آنها راحت شوم. اما بعد اين تصميم عوض شد. همه کتابها را به اميد روزي که برگردم و با کانتينر با خودم به خارج از کشور منتقل کنم، با دقت و حوصله در جعبه هاي قابل حمل بسته بندي نمودم. درب اتاقم را مهر و موم کردم و به محل تازه براي اقامت موقت آمدم. رفته رفته آب و هواي خارج به من ساخت و علاقه بازگشت به کلي به فراموش شد.
اين چند سال هر بنده خدايي که قصد سفر به مالزي را داشت و قبل از آمدن با مادر من ملاقات مي کرد، سراغ کليد آن اتاق را از من مي گرفت. چرا که مادر نازنين من مي خواست آن اتاق را خالي کند و کاربري تازه اي را براي آن ايجاد کند. از آنجايي که به حساسيت زياد من به آن اتاق به خوبي آگاه بود، هر بار به بهانه اي که مثلاً براي گرفتن کوپن به شماره کارت ملي نياز داريم و يا بايد دفترچه بيمه را باطل کني و ... سعي مي کرد دل من را نرم کند و به کليد آن اتاق دست پيدا کند.
بالاخره بعد از مقاومت چندين ساله از طرف من، مادر مهربان دوست خوبم مهندس محمد علي توفيق به مالزي تشريف آوردند و من نتوانستم به درخواست ايشان جواب منفي بدهم و کليد را دادم تا با خودشان به ايران ببرند. اخيراً مادرم به مالزي آمد و من سراغ کتابها را از او گرفتم و به او يادآوري نمودم که مبادا کسي کتابهايي را که با خون و دل و رنج و مشقت فراوان نگهداري کرده ام دست بزند. اما مادرم گفت ما از خانه اي که تو به ياد داري اسباب کشي کرده ايم، و کتابهاي تو را هم به سختي جابجا کرديم.
هر چند سنت ديرينه را شکست و کتابها بدون حضور من جابجا شد، ولي از شنيدن به رنج افتادن مادرم براي حمل آنها بسيار ناراحت شدم. به خوبي مي دانم که جابجا کردن اين همه جعبه سنگين چقدر سخت است. پس از اين همه سال که تلاش کرد سه فرزندش را به جايي برساند، اينک ديگر فرزندي ندارد که براي انجام کارهاي کوچک در کنار او باشد و به او کمک کند. اين تقدير روزگار است و کسي نمي تواند آن را تغيير دهد.
با اين همه تفاسير، مي خواهم دوباره به عادت قديم رجوع کنم. زندگي ارتجاعي و منزوي از اجتماع را دوباره تجربه کنم. اما اين بار با استفاده از آخرين دست آوردهاي تکنولوژي. کامپيوتر اولين چيزي است که بايد قرباني شود. تا امروز باورم نمي شد اين زبان بسته عامل همه اين تغييرات در زندگي من شده باشد. به زودي آن را نابود مي کنم و با پولش يک موبايل مي خرم. صفحه موبايل بايد آنقدر بزرگ باشد که بتوانم کلمات موجود در صفحات فايل کتابها و مقالات مورد نياز را به راحتي و در هر شرايطي بخوانم. همچنين، بايد قابليت استفاده از نرم افزار ها را به من بدهد، زيرا من ديگر کامپيوتر نخواهم داشت. از اين به بعد کتابخانه و تمام وسايل مورد نياز براي کار روزمره را به راحتي در جيب خودم حمل خواهم نمود و مزاحمتي براي سايرين ايجاد نخواهم کرد. دنيا هر روز براي راحتتر شدن ما در حال تغيير است. ما نيز بايد با ديدن اين تغييرات، تغيير کنيم.

۳۰ بهمن ۱۳۸۸

سياستمدار و پولدار دوست داشتنی

ايستگاه فضايی بين المللی International Space Station در مداری نزديک به سطح زمين (حدوداً بين 278 تا 460 کيلومتر) واقع شده است. اين مجموعه آزمايشگاهی عظيم فضايي در يک دوره 24 ساعته، 15.7 مرتبه به دور زمين گردش می کند. سرعت حرکت اين مجموعه 27,424 کيلومتر در ساعت می باشد. به دليل اين که اين ايستگاه در مداری بالاتر از شروع لايه Ionosphere گردش می کند، ارتباط با اين ايستگاه از طريق طيف امواج راديويی خاصی صورت می گيرد. اين طيف فرکانسی نسبت به تغييرات يونی وابسته به تغييرات دما در طول شبانه روز در اين لايه، از ضريب تضعيف و حساسيت کمتری برخوردار هستند. شرايط زندگی و تامين انرژی در اين ايستگاه فضايی هم از ويژگی های خاص خود برخوردار است. برای تماشای ماکت شبيه سازی شده از اين ايستگاه و اطلاعات بيشتر، می توانيد به موزه آژانس فضايي ملی مالزی مراجعه نماييد. بازديد از اين موزه را به تمام دانش آموزان و خانواده هايي که برای گردشگری و سياحت به مالزی مراجعه می کنند و همچنين خوانندگان اين بلاگ توصيه می نمايم.

در تاريخ 17 فوريه 2010، پرزيدنت Obama، به همراه دانش آموزان تماس تلفنی با پرسنل حاضر در اين ايستگاه فضايي برقرار نمود. در اين تماس پرزيدنت Obama ترجيح داد به احوال پرسی مختصری اکتفا کند و اين فرصت را به دانش آموزان دهد تا سوالات خود را مطرح نموده و جواب سوالات خود را از طرف پرسنل ايستگاه فضايي بين المللی دريافت نمايند. سوالات و جواب های مطرح شده در اين محاوره در نوع خود جالب است.

معتقدم، اين عمل را با توجه به سوابق علمی پرزيدنت Obama نمی توان تنها يک ژست سياسی ساده دانست. بيشترين چيزی که از اين فيلم دريافت می شود ايجاد نوعی حس کنجکاوی و انگيزه برای انجام کارهای علمی در دانش آموزان امريکايي است. اما به غير از پرزيدنت Obama که به دليل مردمی بودن و سادگی تبديل به سياستمداری دوست داشتنی شده، در بين پولدارها هم آدم دوست داشتنی وجود دارد. سخنرانی منتشر شده اخير Bill Gates نشان می دهد او بدون توجه به شخصيت کاذبی که مال دنيا برای هر آدم بی جنبه ای می سازد، هنوز به تحقيق و کسب دانش اهميت می دهد.

او که بدون شک موثرترين فرد در تحول صنعت کامپيوتر و نرم افزار جهان محسوب می شود، در تمام اين سالها ساده زيستی را به شمارش اسکناس ترجيح داده و هنوز در فکر تحقيق در جهت خدمت به بشريت است. چه خوش گفت فردوسی پاکزاد، که رحمت برآن تربت پاک باد:
ز دانا بپرسید پس دادگر که فرهنگ بهتر بود يا گوهر
چنين داد پاسخ بدو رهنمون كه فرهنگ باشد ز گوهر فزون
كه فرهنگ آرايش جان بود ز گوهر سخن گفتن آسان بود
گهر بي‌ هنر زار و خوارست و سست به فرهنگ باشد روان تندرست

۲۵ بهمن ۱۳۸۸

والدين من در مالزی

سرانجام بعد از چند سال امروز و فردا کردن من، والدينم به مالزی آمدند تا از نزديک ببينند من در اينجا چه کار می کنم! دليل اصلی که باعث شد آنها به من شک کنند و اين سفر طولانی و مشقت بار را با توجه به کهولت سن، دوری مسافت، نبود شرايط مساعد و ايمن نقليه مسافرتی به جان بخرند و به اينجا تشريف بياورند عبارتند از:
  1. تبليغات منفی توسط عده ای دوست نما
  2. عدم تماس از طرف من با ايران در طول اين چند سال
  3. مرموز نويسی پست های بلاگ
هرچند مطمئنم دليل دوم و سوم از دليل اول برای آنها مهمتر بوده است. در هر صورت من عاشق اين دو فرشته آسمانی هستم. حتی اگر آنها به سلامت بودن من از لحاظ روانی و جسمانی اعتقاد نداشته باشند. هدف تمامی تلاش من در اين سالهای دوری سربلندی و کسب افتخار تنها برای آنها بوده و بس.
جمعاً توانستم شش شبانه روز را در کنار والدينم سپری نمايم. دوست نداشتم اين لحظات شيرين به اين زودی ها تمام شود. تقريباً تمام وقتم را با آنها گذراندم. سعی کردم کليه تماسهايی که با من در اين مدت گرفته شد را بی پاسخ بگذارم. اين امر باعث دلگيری بسياری از دوستان نزديکم شد که با توجه به شرايط منحصربفرد که در آن قرار داشتم، دلگيری آنها برایم کوچکترين اهميتی ندارد.
چيزی که من را در اين مدت رنج می داد اين بود که نتوانستم وسيله نقليه مناسبی را با همه تلاشی که در اين چند هفته نمودم، تهيه کنم. علت آن به هيچ وجه مادی نيست (خوردو ارزانترين و ساده ترين چيزی است که در مالزی می توان پيدا کرد خصوصاً اگر دوست خوب و با تجربه ای در اين زمينه مانند اميدرضا سعادتيان داشته باشی) دليل آن تنها بی استعدادی من در رانندگی و عدم موفقيت در آزمون بی خاصيت گرفتن گواهینامه رانندگی است. اين مشکل با ترفند آشنايی با فرهنگ بومی ملل و استفاده از وسايل حمل و نقل عمومی به تبعيت از جهانگردان حرفه ای اروپايی و امريکايي مرتفع شد، ولی به خوبی می دانم که به دلشان نچسبيد.
با توجه به گستردگی جاذبه های توريستی مالزی، تنها موفق به بازديد از تعداد قليلی از آنها شديم. ماشين کابلی Genting Highland، آکواريوم زيرزمينی و پل هوايي برجهای دوقلو، شهر خلوت و زيبای پوتراجايا، جنگل و پارک مرکزی کوالالومپور، پارک پرندگان و باغ ارکيد، Sunway Pyramid و چند مرکز خريد از جمله مکانهايي بودند که با توجه به کمبود وقت موفق به بازديد از آنها شديم. بازار کامپيوتر و قطعات الکترونيک که از جذابترين مکانهای مالزی برای من به شمار می رود، هيچ جذابيتی برای پدر و مادرم نداشت. آنها فقط از مودب بودن فروشندگان، آرامش، مناظر طبيعی و سر سبزی مالزی لذت می بردند.
چيزی که من هيچ وقت به آن توجه نمی کردم، جوان بودن اکثريت جامعه مالزی بود. چروکهای صورت و وجود چند تار سفيد شده مو در کله طاس من در مقايسه با قوم مالايي و چينی باعث نگرانی مادرم شده بود و هيچ روزی را از بدون غصه پير شدن زود هنگام پسرش به شب نرساند (اين ديگه تقصير من نيست).
شب آخر حضورشان در مالزی به نصيحت کردن من سپری شد. "آرش دروغ نگو" مهمترين خواسته پدر و مادرم از من بود. برای پدر و مادرم مهمترين چيز درستکار بودن من است. آنها بسيار از دروغگويي من ناراحت بودند. به آنها توضيح دادم که من پسر خوبی هستم و هيچ وقت دروغ نمی گويم و فقط بعضی از وقت ها بصورت مصلحتی و برای اين که کسی تا لحظه آخر سر از کارم در نياورد و مزاحم مسائل شخصی و خصوصيم نشود، راستش را به کسی نمی گويم که اين دروغ محسوب نمی شود. اما آنها باز اصرار داشتند که اين کار دروغگويي محسوب می شود. جواب من در نهايت اين بود:
چشم قول می دهم از اين به بعد ديگر به هيچ وجه دروغ نگويم، چه مصلحتی و چه ...
مسئله ديگر بلاتکليفی و بی هدفی من بود که آن هم به زودی مرتفع خواهد شد. ورزش و تندرستی، تغذيه و مسکن مناسب هم از دقدقه های ديگر آنها بود. قول دادم به محض اينکه تکليفم مشخص شد آنها را عملی کنم. به سياست هم کاری نداشته ام، ندارم و نخواهم داشت. جمله "درس و آزمايشگاه همه چيز نيست" شيرين ترين جمله ای بود که از پدر و مادرم شنيدم. ای کاش 25 سال قبل، پيش از اين که آلوده اينها شوم، اين جمله روحانی را می شنيدم.
در آخر پدر و مادرم مالزی را به مقصد ايران ترک نمودند. جدا شدن از آنها برايم خيلی سخت بود. ای کاش برای هميشه پيش من زندگی می کردند. به انتهای سالن فرودگاه رفتم و تا آنجا که امکان داشت بلند شدن هواپيما و پرواز آنها به سمت ايران را مشاهده کردم. ديوارهای سالن فرودگاه، اجازه تعقيب هواپيما را تا انتها نمی دادند. دوباره تنها شدم. تنهای تنها...