معمولاً افرادی که وارد رشته های مهندسی، خصوصاً مکانيک و برق می شوند دارای پيش زمينه قوی در فيزيک و رياضی هستند. اما اين اصل در مورد من، به هيچ وجه صدق نمی کند. من از رياضی و فيزيک هيچ چيز نمی دانستم و هنوز هم چيز زيادی نمی دانم. وقتی گواهی سيکل راهنمايي خودم را دريافت کردم، آنقدر معدل نمرات من پايين بود که همه دبيرستان های اصفهان از ثبت نام من خودداری نمودند. حتی مدير يکی از دبيرستانها به من توصيه کرد، با اين معدل و تعداد دروس تجديدی که تو داری، بهتر است وقت خودت را با درس خواندن تلف نکنی و قبل از اين که به سن خدمت اجباری سربازی برسی، سر يک کار آبرومند مثل صافکاری، مکانيکی يا نقاشی اتوموبيل بروی، تا در آينده برای خودت استاد کار ماهر بشوی.
بالاخره يک روز مانده به شروع سال تحصيلی يک هنرستان با هزار و يک پيش شرط و تعهد من را ثبت نام کرد. از آنجايی که آن هنرستان يک رشته بيشتر نداشت، به ناچار وارد رشته برق شدم. آن روزها برای آينده يک هدف مشخص نداشتم. رفتن من به سر کلاس فقط برای راضی نگاه داشتن والدينم بود. سال اول هنرستان کارگاه به چهار بخش سوهان کاری، ورق کاری، جوشکاری و برق تقسيم می شد. هنرجو ها به چهار گروه تقسيم می شدند و هر گروه اين چهار دوره را بصورت شيفتی در طول سال تحصيلی فرا می گرفت. هفته ای 16 ساعت بیگاری.
يکی از روزهای پايانی سال تحصيلی، مدرس کارگاه در حال آموزش شبکه برق سه فاز بر روی تابلو برق از پيش نصب شده بود. تابلو را برق دار کرد تا قسمت خود نگهدار کنتاکتور را به ما عملاً نشان بدهد. بطور ناخودآگاه دستش بر روی يکی از تقسيمات سيم های لخت گذاشت. در آن زمان استفاده از کليدهای محافظ مينياتوری سريع امروزی متداول نبود، و اغلب از فيوزهای فشنگی با تاخير زياد استفاده می شد. خوشبختانه زير پای مدرس عايق بود و جريان برق از بدن و قلب او عبور نکرد. اما کف دستش به سيم های لخت چسبيده شد و تا چند ثانيه پس از عمل نمودن فيوز فشنگی نتوانست دستش را از تابلو جدا کند. همه ترسيده بودند و متحير به صحنه نگاه می کردند. مدرس از اين اتفاق شوک شده و زبانش بند آمده بود. سريع بر اساس آموزشی که ديده بوديم، از او خواستيم روی زمين دراز بکشد، علايم حياتی او را چک نموده و برای نجات او تلاش می کرديم تا آمبولانس برسد.
بر خلاف ساير بچه ها که با تلاش فراوان مشغول نجات جان مدرس بودند، من حس و حال ديگری داشتم. با تعجب از خودم می پرسيدم، چرا مدرس کارگاه با اين که چند ثانيه دچار برق گرفتگی شد، هنوز زنده است؟ بويي عجيبی پس از حادثه به مشام من رسيد بویي شبيه به گوشت کباب شده بود. به دست سوخته مدرس کارگاه که دچار خونريزی شديد شده بود نگاه کردم، حدس من درست بود، قسمتی از گوشت کف دستش بر اثر گرمای ناشی از برق گرفتگی پخته شده بود. با بررسی اين حادثه چرا های زيادی در ذهنم پديدار شد که برای پاسخ دادن به آنها تصميم گرفتم علم برق و بخصوص قانون اهم را به خوبی بياموزم.
حدوداً 15 سال می شود که جواب سوالاتم را پيدا نموده ام. در طول اين مدت آزمايشات زيادی را انجام دادم که اکثراً با موفقيت روبرو شده اند و راهم را برای تحقيقات بيشتر باز کرده اند. امروز مطمئنم منشاً بوی گوشت کباب شده بر خلاف آنچه در آن زمان تصور می نمودم، ناشی از آتش سوزی و اتصال کوتاه سيمهای برق نبوده است، بلکه بر اثر عبور جريان الکتريکی از گوشت دست معلم آزمايشگاه و تبديل آن به انرژی گرمايي اتفاق افتاده است. امروز برايم به خوبی روشن شده است که هر چه فرکانس برق زياد تر باشد، آسيب ديدگی از برق گرفتگی به چند دليل کمتر است. يعنی برق گرفتگی توسط جريان DC خطرناک ترين نوع برق گرفتگی محسوب می شود. همچنين هر چقدر مدت زمان عبور جريان الکتريکی از بدن بيشتر طول بکشد، آسيب بيشتری به بافت بدن وارد خواهد شد.
ديروز يکی از دوستان که برای ديدن من به آزمايشگاه آمده بود، از ساعت حضور من در آزمايشگاه شکايت کرد و پرسيد چرا مثل بقيه صبح ها به آزمايشگاه نمی آيم؟ تا مجبور نباشد برای ملاقات من نيمه شب مراجعه کند. در جواب او فقط لبخند زدم، اما امشب تصميم گرفتم اين پست را بنويسم. اميدوارم بتواند اين متن را بخواند و دليل اين کار من را به خوبی متوجه شود.
چند سال است که يکی از تفريحات من در آزمايشگاه، بازی با سيم های برق دار است. البته برقی که با شرايط دلخواه و مناسب با نوع آزمايش، خودم آن را توليد کرده ام. بعضی وقتها با انگشتانم، سيم های لخت برق دار را لمس می می کنم، تا آنچه حدس می زنم قرار است اتفاق بيافتد را در وجود خودم احساس کنم. برای اين کار و جلوگيری از اتفاق ناگوار نياز به ضريب حفاظتی بالا تمرکز و سرعت عمل زياد دارم. به علاوه اينکه، همه اينها هميشه نيازمند آرامش، سکوت و عدم اضطراب است. به همين دليل اغلب با استفاده از سکوت و آرامش نيمه شب تا صبح، و همچنين عدم حضور افراد ديگر در آزمايشگاه، در تنهايي به آزمايشات خودم می پردازم. هميشه بی خيال و از هفت دنيا آزاد هستم. به همه اتفاقاتی که مزاحم آرامش من می شود و اضطراب را در من زياد می کند بی اعتنا هستم، و سعی می کنم تا جايي که امکان دارد از آنها پرهيز کنم.
حدود 18 سال است که سيم های لخت برق را لمس می کنم و چند ثانيه قبل از هر بار لمس کردن سيم های برق به خودم می گويم، اين نفس آخری است که دارم می کشم. پس بهتر است از آن تا می توانم لذت ببرم. هرچند تا امروز توفيق به درک واصل شدن بدست نيامده است. ولی مطمئنم دير يا زود اين اتفاق خواهد افتاد. شايد دفعه بعد آخرين آزمايش را انجام خواهم داد. خيلی وقت است که ديگر از مرگ هراسی ندارم. چون هر روز دارم با اشتياق به استقبال آن می روم. اميدوارم قبل از اين اتفاق بتوانم نتايج آزمايشات انجام شده در طول اين چند سال را در يک مجموعه جمع آوری کنم و برای استفاده ديگران، منتشر کنم. امان از تنبلی!
سال 1999 در يکی از آزمايشگاه های شرکت تابان نيرو، چشمم به يک ترانسفورماتور متغير افتاد. آن را به برق وصل کردم و همراه با زياد کردن اندازه ولتاژ با انگشتانم ترمينال خروجی ترانسفورماتور را لمس می کردم تا ببينم آستانه احساس درد به ازای چه ولتاژ و جريانی اتفاق می افتد. در همان حال يکی از دوستان به شوخی گردن من را فشار داد. از آنجايي که بر روی کارم متمرکز بودم، با احساس کردن دست او بر روی گردنم، حواسم نا گهان پرت شد و ولتاژ را بدون کنترل افزايش دادم. اين ماجرا باعث برق گرفتگی من و او شد، اما به دليل رعايت کامل شرايط حفاظت الکتريکی، به خير گذشت. از آن روز تصميم گرفتم ديگر وقتی افراد ديگر در آزمايشگاه حضور دارند، هيچ آزمايشی را انجام ندهم. به خاطر دارم بعد از اين که حالش بهتر شد، شروع کرد به فحش دادن و بعد نصيحت کردن. او گفت:
بدبخت، با برق بازی نکن. الان جوان هستی. کله ات داغ است و نمی فهمی چه بلايي داری سر خودت می آوری. اگر شانس آوردی و کشته نشدی، با اين کارهايي که می کنی، اول کچل، بعد ديوانه و در آخر هم عقيم خواهی شد.
فکر کنم راست می گفت. تا حالا شانس آورده ام و کشته شدم. همانطور که او پيشبينی کرده بود، اول کچل شدم و بعد ديوانه. اما در مورد مورد سوم هنوز مطمئن نيستم. شايد آن را هم شده باشم ولی خبر ندارم.